مبینمبین، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

مبین فرفری

واکسن

مبین جان فردا 90/10/10 نوبت واکسن 18ماهگیته .بااینکه واکسن زدن بطورمقطعی باعث اذیت شدنت میشه وممکنه یکی دو روز تب کنی ولی برای سلامتیه تو،عزیز مامان وبابا،لازمه.ایشالاکه همیشه مبین جان وهمه بچه های دنیا سلامت باشن.                ...
13 بهمن 1390

بهشت زهرا

                  امروز با دوست مامان، (سمانه جون )سه تایی رفتیم بهشت زهرا مبین جون پسر مامان ،اینجا مزار مامان بزرگ منه، مامان مامی جونه. دوست دارم وقتی بزرگ شدی هر وقت راهت اون ورا افتاد یه سر بزنی ویه فاتحه بخونی،ممنونم نفسم     ...
11 بهمن 1390

سگی که موش شد

                                                                                مبین تو ظرف شستن کمک مامان میکنه                                  &...
9 بهمن 1390

شب چله

مبین جان بابا جون امسال شب چله شیفت بود خاله لیلا با متین پیشمون بودند صبح که بابا جون آمد خونه مامانی همش دور بابا میچرخید که شاید یادش بیوفته تولد مامانه نخیر ،یک ساعتی گذشت خبری نشد وقتی صبحانه رو خوردیم و تو آشپزخونه داشتم ظرف هارو  می شستم فکر میکردم چطور بابا جون تولد مامان رو یادش رفته. خاله لیلا صدا زد که مامان بیا مبینو ببین چیکار کرده وقتی وارد اتاق شدم وای دیدم بابا جون با کیک و شمع وفشفشه روشن ،وسط اتاق ایستاده، خیلی جاخوردم .علی جون همسر عزیزم ممنونم                            &nbs...
8 بهمن 1390

رب خوری

                      هروقت ماکارانی درست می کنم زود میای از مامانی رب میخوای بعد هم مراسم حموم بازی کلی با هم بازی کردیم     ...
8 بهمن 1390

کمک به مامان

وقتی از فشم، خونه خاله امدیم خودم لباسهای شسته شده رو پهن کردم لاکم خوش رنگه؟   مزار شهدا اینجا قبل از مبین جای حبوبات بود ،از بس این شیشه های حبوباتو در میووردی بیرون منم جاشونو عوض کردم، وقتی درو باز کردی دیدی توش خالیه، رفتیو جا خوش کردی تازه به من میگفتی درو ببند.   مبین آتیش سرخ  مامان بابا دوستت داریم   جای حبوبات قابلمه هارو گذاشتم ،اونهارو هم در اوردی نفس مامان   ...
8 بهمن 1390

کشو بازی

بازی جدید : مامانم همیشه به بابا میگه سر این بچه رو گرم کن. بابا اینجوری میخواد سرمو گرم کنه؟                  ...
8 بهمن 1390

نماز خواندن

نماز خواندن رو دوست داری هر کسی رو میبینی که داره نماز میخونه زود میری پیشش برای نماز، بابای عمو محمد خیلی دوستت داره،هر چی رو میخواستی بهت میداد وبا هم خیلی بازی کردید. چند روزی که خونه خاله زینب بودیم خیلی خوش گذشت ، عمو محمد وعمو حاج اکبر از پذیرایتون ممنونیم اسکی رو فرش تالا رفتید ؟ عمو محمد،مهیار وعمو حسین مواظب بودند نیوفتی ولی تو از اونها واردتر بودی.   ...
4 بهمن 1390

خانه خاله زینب

بابا جون که از اداره آمد ما هم آماده شدیم دوتای رفتیم خونه خاله زینب، بابا جون با ما نیومد چون امتحان داشت ،خدارو شکر امتحانشو عالی داده بود ،مبین جون بابای شاگرد ممتازه تو هم باید درستو مثل بابا بخونی .   خونه خاله هر کاری دوست داشتی میکردی، لم دادی داری برای خودت شکلات میخوری و فکر میکنی که خراب کاری رو از کجا شروع کنم مبین داره سوت میزنه که کفترها نفهمند ، میخواد بگیرتشون بابای کبوترای عمو محمدرو جلو چشماشون گذاشتی. کبوتر به مبین میگه(تورو خدا منو نخور) پنجره اتاق خواب رو به این منظره باز میشه. یکی منو بلند کنه ...
4 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مبین فرفری می باشد